گر حج بروی،، دل ندهی خواب و خیال است این وصل بدان بی اثر و بهره محال است با دل چو روی سوی خدا کعبه همین جاست غیر از رهِ عشاق روی جایِ سوال است با چشمِ دلت گر بروی سوی خدایت!!! از جام بنوشید که این رسمِ وصال است من در عجب از قومِ خطا کار که دایم هر سال به حج میرود اما به زوال است هر سو نگرم کعبهء عالم به همان سو ماهیّتِ آن بین که سنگ است و سفال است “دلدار ” مگر نزد خدا بنده چه فرق است محبوبِ نبی بانگِ اذان گوی بلال ...
سَرَک می کشم! دوباره! از کنارِ شهریور! نشسته مثلِ طلبکار! شهریور! حکایتش! چو حکایتِ نفس می ماند! آید به جان و نَرود، شهریور! نفسی نمانده برای مهر! مهربانا!! تو بگو! بِرود ...